سخنان و اشعار دکتر سید محمود انوشه

سخنان و اشعار دکتر سید محمود انوشه

سخنان و اشعار دکتر سید محمود انوشه

سخنان و اشعار دکتر سید محمود انوشه

سخنان و اشعار دکتر سید محمود انوشه چهره شناسی روانشناسی بهشت با سند منگوله دار اعتیاد ازدواج مواد مخدر روابط دختر و پسر سبک زندگی داستان روانشناسی لبنان شعر

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۰۴ ق.ظ

بهشت با سند منگوله دار (دکلمه دکتر انوشه)

 

 

جهت دریافت فایل های صوتی مجموعه دکلمه های آقای دکتر با صدای  خودشان به کانال تلگرام

t.me/dranoosheh

مراجعه فرمایید

 دکلمه : بهشت با سند منگوله دار   دکتر انوشه

همراه با گلواژه های ناب پاکان روزگار :
احمد عزیزی ، جواد دیانت ، مجید سیف ، سارا محمدی ، غلامعلی شکوهیان ، محمود شریفی ، طاهره رستمی ، حسین جعفر زاده ، امین امیری ، ابراهیم سلیمانی مقدم(تراک اشتباه)
بهشت با سند منگوله دار (دکتر انوشه) 
تنظیم آهنگ ها :
مجید سبحانی ، پژمان برات زاده .
محتویات :
تنها ، عشق ، زندگی ، دیدار ، سرزمین سوخته ، بغض ، پاییز ، با تو معنا شوم ، رنگین کمان ، درد ، آزادی ، بیهودگی ، دنیا ، یک خط تا خدا ، قفس آسمان ، نیاز ، احساس ، توهم ، یادمان رفت ، ناله ، تصویر ، باران ، تولد ، حرف های تنهایی ، مادر ، تحول ، در انتظار ، بعثت ، اسیر ، فالگیر ، بی خاصیت ، هبوط ، اشتباه ، کسی مثل خودم ، خسته ، پرواز ، راه ، زنگ ، شرابی مگر ، شبیه ستاره ، محکوم ، بهار .

1- تنها
تو ای کسی که هیچ گاه نیامدی به وعده گاه 
هنوز هم سه شنبه ها ، به وقت مرگ آفتاب 
کنار نرده های باغ ، من انتظار می کشم 
ما را اسیر خواب بی تعبیر کردند !
در چهار چوب قابها زنجیر کردند !
من پیش از این با چشمه ها هم راز بودم ؛
روح مرا مرداب ها تسخیر کردند !
در کنج پستوها اسیرخویش ماندند ،
آنان که لفظ اوج را تفسیر کردند !
در ساحل رخوت به امید سلامت ،
خود را وبال گردن تقدیر کردند!
وقتی که بعضی ها قلم را می جویدند ،
یاران صفا با قبضه ی شمشیر کردند !
آن شب که می رفتند تا مرز خطر ها ،
گفتند می آییم اما دیر کردند !
ای کاش ما را نیز می بردند همراه ؛ 
ما را گرفتار دل بی پیر کردند !
2- عشق 
بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس ، 
بروی اجتماع بغز حسرت گاز اشک آور بیاندازیم !
بیا با خود بیاندیشیم ،
 اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند!
اگر یک سال چندین فصل ، برف بی کسی بارید ؛ 
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد ؛
اگر یک شب شقایق مرد؛
 تکلیف دل ما چیست؟
و من احساس سرخی میکنم چندیست !
و من از چند شبنم پیشتر خوابم ، نزول عشق را دیدم !
 چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد ؟
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد؟
 چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است، 
 و در آن ذکر هم یاد خدا خالیست ؟!
 و گویی میوه ی اخلاصشان کال است !
چرا شغل شریف و رایج این عصر رُجالی است ؟
چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران ، صداقت نیز دلالیست ؟

3- زندگی 
این اواخر خیال می کردم زندگی ماجرای خوبی نیست! 
جیغ زد یک نفر سرم آقا ! این خدا هم خدای خوبی نیست !
توی دفترچه ی غزل هایم حس و حالی غریب قل می خورد !
تازه فهمیده ام ای بابا ؛ گریه هم آشنای خوبی نیست !
ساعت پنج و نیم تنهایی ، بالهای مرا که می بردند 
ساده بودم که باورم می شد ، آسمان ابتدای خوبی نیست !
مادنم اینجا ، کنار دلشوره ، پیش مرداب سرد عادت ها !
هیچ کس هم نگفت بیچاره ؛ این حوالی که جای خوبی نیست !
جای خالی شعرهایت را، چشم های کسی قرغ می کرد !
مطمئن باش میروم من هم ، بی تو ماندن خطای خوبی نیست !
دل خسته ام از این اتاق چند در چند ؛
یک آسمان چند است آقا؟ بال و پر چند ؟
آقا اجازه ! عید یعنی چه ؟ چه روزی ؟
من از پدر پرسیده ام دیروز هر چند!
او هم نمی داند حساب روز و شب را، 
می پرسد از من، خواب راحت تا سحر چند ؟ 
تا اینکه سهم هر کسی یک لقمه باشد ، 
بابا بگو دست پدر تقسیم بر چند ؟ 
می پرسد از من فاصله عمر خودش را ؟
می گویمش اندوه ما را ضرب در چند ؟‌
 
4- دیدار (خنده ، گریه)  
گریه توی اتاقش نشسته بود! 
یکی سنگ زد به شیشه !
گریه آمد نزدیک پنجره !
خنده با چمدانش آن پایین ایستاده بود! 
گریه بال در آورد از خوشحالی!
از پله ها سرازیر شد !
در خانه را باز کرد و قش قش خندید! 
خنده چمدانش را انداخت زمین !
خودش را انداخت تو بقل گریه!
 و زار زار گریست !
روزی برای کار !
کاری برای تخت !
تختی برای خواب !
خوابی برای جان !
جانی برای مرگ !
مرگی برای سنگ !
سنگی برای یاد !
من ونسان ونگک نیستم! 
اما دلم برای آن ستاره ی زردی که می خواهد خودش را از بالای برج میلاد پرت کند روی تخته ی رنگم ، می سوزد! 
و می دانم چیزی از آسمان کم نمی شود اگر بگویم آبی سهم من است و بنفش سهم کسی است که پرت می شود !
من ونسان و انسان هر روز شاهد سقوط ستاره های زردیم !
و بنفش گر یه اش می گیرد اگر این حرف ها را بشنود !

5- سرزمین سوخته 
اینجا بدنیا آمدم! در سرزمینی سخته!
 اَهل همین آبادیم اهل زمینی سوخته! 
خورشید آتش میزند، در شهر من محصول را! 
پاییز هنگام درو، وقتی بچینی سوخته !
احساس پوچی میکنی، حتما تو هم همراه من!
محصول عمری زحمتت؛ وقتی ببینی سوخته!
هر روز باید بشنوی؛ از جمع این دلمردگان !
یا عاشقی کم می شود، یا همنشینی سوخته!
من کودکی هایم شبی، آتش گرفت از دفترم! 
من کودکی هایم شبی، آتش گرفت از دفترم !
تصمیم کبری گم شدو، سارا و سیمین سوخته!
ای مادر افسانه ای سیمرغ، یادی کن مرا!
زاییده ماه میهنم، امشب جنینی سوخته!
امشب جنینی سوخته !
و خداوند از من پرسید: کدام صندلی را دوست داری ؟
گفتم: همان که کرایه اش پیشاپیش توسط تو پرداخت شده باشد! و رو به نیمه ی باز دری باشد که به آسمان گشوده شود!
 پرسید: نامت چیست؟ گفتم نمی دانم! 
هیچچ وقت ندانسته ام! شاید اگر بنشینم رو به آسمان ، بتوانم نامم را به خاطر آورم !
همان که تو همیشه با آن مرا می سرودی!
 از ابتدای گندم یا سیب یا حبوط !
این بار من از او پرسیدم: نامت چیست؟
و خداوند مکثی کرد و گفت: گاهی لبخند تو و گاهی اشکت!
تنه ی تنومند دسته ی تبر را فریاد زد 
برادر نا تنی چرا ؟ تو خوب می دانی 
تابستان، حیاط! پاییز، مرگ! زمستان، برزخ! و بهار حشر است!
پس صبر کن! صبر کن!
 دسته ی تبر احساس کرد؛ آرام آرام گریست! 
احساس از سرش جوانه رویید !
منم اینجا، بدون آرزوهایم ؛ آرزوهایی بی انتها! 
دستانم سرد و دماغم قرمز! 
هر صبح آرزوهایم گم می شوند!
در سیاهی واکسی که به کفش های مردم می زنم !
دیشب آرزوهایم را در باغچه ای کاشتم ،
به امید جوانه زدنشان ،
دعا می کنم وقتی درختم میوه داد! 
میوه هایش را بین مردم قسمت کنم! 
سهم هر کس یک آرزو !
یک آرزو !
6- بغز 
از خشک سال آواز، لبهایمان ترک زد !
دیشب بجای چوبان، یک گرگ نیلبک زد! 
شاید شنیده باشی، از بس که خشکسال است! 
احساس کوزه هامان از تشنگی ترک زد!
ابری که باز می گشت از کوچه های یک بغز! 
بر زخم کاری دشت، یک عالمه نمک زد! 
بر سقف خاطر ما؛ دیگر کبوتری نیست !
این حرف را که گفتیم ، دیروز قاصدک زد! 
وقتی که شعر پیچید، در سفره ای دلم را !
من اعتماد کردم اما دلم کپک زد! 
تقصیر هیچ کس نیست ، تقصیر این دل ماست !
بیهوده سادگی ماند، تهمت به شاپرک زد !

7- پاییز (مهر ماه) 
حالا، سر هر چهار راه، پاسبان چراغ قرمز را به شاعر می فروشد!
او همچنان زرد، و هیچگاه سبز نمی شود! 
حالا حیثیت هر روز، پشت باشگاه بدن سازی تن آرا گم می شود! 
و زندگی، لای صدای غیژ غیژ چرخهای نان خشکی، می پوسد !
حالا، قوس دایره اصالت انسان ، بر مدار دشنه و دلار و افیون می چرخد!
و شه زاده های هزار چهره ی خیالی ؛ با کوله بار آزادی ؛ بر مدار هیچ ایستاد اند!
و مسراع های ظریف شاعرانه را ؛ ریشخند می کنند !
حالا؛ حالا تنها دلخوشیمان این است، که بر باره ی انتظار، مردی به رنگ ماه، همچنان ایستاده است، و بهار را قسمت می کند!
نیمه ی شهریور، بوی درس و مشق و کیف، بوی نو بودن دفتر و کتاب !
منم و رنگ کبود غم ها!
آسمانی که در آن جوجه ی مهر، روی دوش دو کبوتر خواب است!
و حیاطی که از آن، بوی تنهایی من می آید!
و نسیم خنکی، که از آن سوی غروب، می وزد بر لب حوض!
روی دیوار ترک خورده ی دل، پیچک خانه ی ما سبز سبز است ولی؛
لا به لای گره ی اَنبوهش، برگ زردی است که پیغام حقیقت دارد!
مثل یک پیک غریب، قاصد پاییز است!
باز هم پاییز است! باز هم پاییز است!
 فصل تنهایی من، فصل تکثیر علائق در غم! فصل خاکستری خاطره ها، فصل تبعید نسیم! 
فصل روییدن خار حسرت، باز هم پاییز است!
 باز هم خاطره ها، باز هم یاد عقاقی بودن!
یاد آن زورق مهر بین امواج تماشایی عشق! 
که شبی، بین طوفان زمان، مدفون شد!
یاد آن خاطره ها! باز هم پاییز است!
 دندان روی صبر می گذارم، که دهان تو بوی حلوا بگیرد!
همیشه لای حرفهایت، کلمه ی پس و پیش می ماند! 
می ترسم، اینبار، زمان من را ،به جای دیر شدن، درست ادا کنی!
من نگفتم خدا صبرتان بدهد، فقط غم آخرت شده ام!
 که همچنان حلوا حلوا ببویی!
 بی خیال این همه ایوب!
 امروز باید روز خوبی باشد! بی خیال!

8- با تو معنی می شوم! 
می خواهم لغتی باشم، که با تو معنی شوم! 
می خواهم لغتی باشم، که با تو معنی شوم! 
می دانی که با شنیدن نامت، قلبم، از بلندترین ارتفاعات، سقوط می کند! 
ذرات قلب خرد شده ام، آنقدر کوچک اند، که دیگرهیچ چیز، نمی تواند، آنها را بشکند! 
از کوچیتان عبور می کنم! 
زنگوله ها جلینگ جلینگ می خندند!
 و غژ غژ در چوبیتان، به دلم می ماند!
سالهاست، پشت در، هیچ کس و پشت پنجره ها یک نفر، هر روز، چکه چکه، منتظر می ماند! سالهاست !
آه روز خوبیست، برای مردن، رفته رفته نفس هایم را می شمارم!
تهران، جیره بندی اکسیژن، هوای مچاله شده، کوچه های زیر و بم، و خیابان ها، در کساد کاسبان، خمیازه می کشند !
صبح، در رخوتم ته می گیرد، و نگاه هایی که زنگ می زنند! 
آجر های مریض بیمارستان ها، فصل های نارنجی را از یاد برده اند!
 و دستان نازک صبح ، نبض رود های عزیز را نمی داند!
 سالها، آری سالها، سالها! 
سالها من در ایستگاه تهران، حراّج شده ام!
 دهانم پر شده از سکوتی که حرف توی حرف می آورد! 
می روم دادم را، با مدادم بکشم!
 می روم دادم را، با مدادم بکشم! 
شبها شبانی می شونم که خوابم نمی برد!
رخت عوض می کنم و به دشت می زنم!
گوسفند هایم را دوباره، سه باره، هزار باره، می شمارم، بلکه خوابم ببرد! 
گوسفند ها گرگ می شوند، و چرتم را اول هر رویا پاره میکنند! 
در پناه درخت، کبریت می کشم و یک گله اسب گر گرفته را، که از پشت قوطی های کبریت، رم کرده اند، تماشا می کنم! 
از درخت بالا میروم، آنقدر که میرسم به آخرین شاخه ی شجره نامه ام! 
آنجا که درخت تمام می شود، و آسمان آغاز! 
به خودم می گویم: حالا وقت پریدن است،
 و می پرم؛ و می پرم از خوابی که نمی بردم؛ از بس که می ترسم، مبادا، نا غافل، از آن بپرم!
 آن هم به جایی که، هیچ جای این سطرها، جا خوش نکرده! که پیدا یش کنم! 
سعی می کنم، این بار خوابم ببرد، در شکاف درختی که، شجره نامه ام را، در ان جا گذاشته ام!  

9- رنگین کمان 
اشک های من، و خورشید چشمان تو،
رنگین ترین رنگین کمان جهان را، خواهند ساخت! 
آری اشک های من، و خورشید چشمان تو!
 هستم، هستی، هست!
 هستم، هستی، هست!
 فعل های مفرد خالی از بودن! 
بودن یا نبودن !
نه مسئله این نیست! 
او نیست اما هست! هست! هست!
خسته تر از خستگی؛ و پیر تر از سرنوشتم! 
خسته تر از خستگی؛ و پیر تر از سرنوشتم!
ومی دانم که تنهایی، حتی امید را، مسموم می کند!
در انتهای پاییز، باغ، و من ، و غوغای کلاغها!
 گوشه ی خودش نشته بود، و فکر می کرد،
 به شاخه های شاد، به باد، که همه را شکسته بود! 

10- درد
مادرم باران است، و همیشه می گفت: 
تو همواره در کنج سکوت، تنها خواهی زیست! 
در سالروز تولدم، روسپی را در گورستان دیدم!
گفت بخواه!
گفتم عشق، هم بستر شدن با خداست! 
گفت فقر، معشوقه ی جدیدی برایت می سازد،
گفتم اما نه برای کسی که مثل هیچ کس است! 
ببین عشق لبخندی به زیبایی است در دل تاریکی!
سال هاست باور کردم، زندگی سرما نیست! 
سالهاست وجود خدا را، در گذر ثانیه ها باور کرده ام!
و او تصویر وجودم را، در گذرنامه ی سرزمین عشق، الصاق کرده است!
سال هاست! ، سالهاست!
 از درد، از کبود تنم حرف می زنم!
من بی زبان وبی دهنم حرف می زنم!
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست؛ 
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم!
من با شما که تازه به دوران رسیده اید، 
از درد از غم کهنم حرف می زنم !
از داغ ها، که روی دل من گذاشتید! 
با دکمه های پیراهنم، حرف می زنم !
یادم نبود، پیرهنی نیست در تنم!
من مرده ام و، با کفنم حرف میزنم!

11- آزادی 
بفرمایید بنشینید، صندلی عزیز!  
لطفا ورق بزنید، بخوانید، کتاب محترم !
صادق باشید، تا بگویم، تنها این عینک، این عصا ، بوف کور را، هدایت نکرده است!
من در کجای نام تو ایستاده ام ؛
اینجا هم که چکه می کند ؛
صد قطره: خون، عرق، اشک! 
بادی که می وزد، فقط رفتگر ها را جارو نخواهد کرد،
 بپا سرت کلاه نیافتد، این حرف را کلاهی که با دوچرخه گذشت، به من یاد داده است !
باسکول های جهان دروغ میگویند !
این شعر، و همه ی شعر های من، وزن ندارد !
این شعر تُن تُن ، تن ماهی نمی خورد!
اَدای نهنگ در نمی آورد! فَ‌ عَ ، فَ عَ ، فَعَلا تُن ، تن ماهی جنوب! 
این شعر وزن ندارد، فقط چاپ که شد، وزین می شود !
اولین شعر که چاپ شد، پدر یک دوچرخه آورد !
دومین شعرم که چاپ شد، پلیس پدر را برد! 
مادرم تا چند سال زندگی، به همراه پرستوها، همواره در اندیشه ی کوچک، آزادی بود!

12- بیهودگی 
این که ما با موهای تراشیده کجا می رویم ، بماند !
کلافه می شوی؛ از بس که این خیابان ها سر از جیب های من در می آورد !
تو هم با این ناخن های بلند، از همان اول انگشت نما بودی !
دست از سر عزرائیل بردارید، ما تازه عاشق شده ایم !
له شدن این خیابان لعنتی، شبیه قاب خالی روبرو !
دیگر کسی از ما سراغی نمی گیرد! 
سیگاری نیم سوخته برمیز !
و ساعتی که عقربه هایش در لحظه ای مقرر، با هم گلاویز می شوند !
تو ، من، و چند نقطه چین !...
با تبسمی تاریک، به هم زل می زنیم !
آنقدر که عقربه های مجهول، میان سنگینی سکوتمان، سرفه می کنند !
بگذار همه فکر کنند، پیش ازاین، اتفاقی نیفتاده است!
 قرار نیست با عاشق شدنی ساده، تیتر اول روزنامه ها شویم !

13- دنیا 
دنیا به رو ی سینه ی من، دست رد گذاشت !
بر هر چه آرزو به دلم بود، سد گذاشت !
مادر، دو سیب چید و به من داد و گفت: عشق! 
این را به پای هر که فرا می رسید، گذاشت !
من سیب زرد خاطره را گاز می زدم !
او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت !
قبل از تولدم به سه تا نقطه می رسید .... !
اما به جای روز تولد عدد گذاشت !
دنیا شنیده بود که من شعر می شوم !
ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت !
پا روی پا گذاشتم و دست روی دست !
تا یک نفر رسید تن شیشه را شکست !
از حد و مرز شیشه کمی بیشتر شدم !
حجمی شدم که در بدنش دانه ای نشست !
هی جان گرفت در من و از من مرا گرفت !
 تا شد گیاه در دل این خاک ریشه بست !
هر شاخه اش جوانه زد و شاخه شاخه شد! 
گل شد، بزرگ شدو تن شیشه را شکست !
از نو کسی به داد دل شیشه می رسد !
هی چسب می زندو نمیداند آنچه هست! 
گلدان زخم خورده ی قیمتیست !
که یک دانه در غریزه ی سردش به گل نشست !
دیگر خیال زخم و ترک نیست بعد از این !  
این دانه مدرک سر پا بودن من است !

14- یک خط تا خدا  
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی!
چیزی از این باران پاییزی بفهمی !
من دوستت دارم ولی یادت بماند !
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی !
به ابابیل تو سوگند که انسان خاک است !
تپه ای خاک که در دامن آن نقب زدند !
وخداوند در آن زندانی است !
تکرارلحظه ها به جنونم کشانده است !
دیگر بهانه ای که بمانم نمانده است !
کو چوب دستی و نی و کو هی هی شبان ؟
دیری است گرگ خودش را رسانده است ! 
دیری است گرگ خودش را رسانده است ! 
تفل و جوان و پیر در این عصر ادعا !
یک واژه از کتاب صداقت نخوانده است ! 
در شط گرد و کینه و قحطی وفا !
صد آفرین به آنکه دلش را تکانده است !

15- قفس و آسمان 
هی زل نزن به قاشق و لیوان و بستنی !
 من را نگاه کن دو دقیقه که با منی !
من با تو حرف می زنم اما تو زیر لب !
می خوانی و هزار و یک آهنگ می زنی !
هی پا یه های صندلیت را عقب نکش !
با ساعدت نگو که فقط فکر رفتنی !
این سایه ی مچاله که اینجا نشسته است !
یک مرد عاشق است نه یک آدم آهنی !
آخر کدام گوشه ی دنیا شنیده ای !
مردی چنین کشاله شود در پی زنی !
کافه شلوغ شد، کافه شلوغ شد؛
چه بگویم ؟ بلند شو! 
اول سنگ ها شورش کردند،
 دوم سبزه ها بالیدند،
 سوم مرا ایستاده بقل کرد،
و چهارم فکر کردم که می اندیشم، پس هستم! 
مسخره، دمر خوابیده بود،
 در نی زاران همدیگر گم کریم،
و باتلاق مرا فرا گرفت،
 یعنی اصلا او را ندیدم !
اول جن ها فرار کردند،
دوم بسم الله گفتم !
و آخر اینکه مرا نزدیک دکارت نخوابانید،
 مرده شور فلسفه اش را ببرد !
خانم! مگر شما لیسانس حسابداری ندارید؟
چرا مرا تحویل نمی گیرید؟
تازه رسیده ام ! 
و تنها یک روز است، که بر شاخه ی این درختم !
چشم تو از پیاده رو روبرو گذشت!
 پشت چراغ زرد، سبز شد!
 بوق نزنید، یک عاشق دارد، خاطرآتش را، پنچر گیری می کند!
وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد !
امروز و فردا بی گمان فرقی ندارد !
وقتی غروری نیست تا آتش بگیرد!
 خاموش یا آتش فشان فرقی ندارد!
اینجا و آنجا، هر کجا باشی همین است !
هر جا که باشی آسمان فرقی ندارد !
وقتی که این کشتی ندارد نا خدایی !
بی باد بان با بادبان فرقی ندارد !
در ذهن مردم یاسمن بی شاخه زیباست !
هیزم شکن با باغبان فرقی ندارد !
وقتی برای مرده بودن زنده هستی !
 گهواره با تابوتمان فرقی ندارد !

16- نیاز 
هر شب، قبل از خواب، به آسمان نگاه می کنم! 
به ماه، به ستاره ها!
 برای ستاره ها بوسه ای میفرستم،
 با آنها حرف می زنم،
 بغز هایم را به ستاره ها می دهم ،
و نوازش و لبخند شان را می گیرم،
و بعد می خوابم !
 دیگر خیالم کاملا راحت است؛ راحت! 
هیچ اتفاقی نمی افتد!
 چون، هیچ کس، دو بار نمی میرد!
 حرف های سیب، مدت هاست، زیر جاذبه ی زمین مدفون شده!
 مثل پنجره ی محبوس در چهار چوب فلزی!
کاش سنگی، یا توپی، هوای شکستنم را می کرد! 
کاش ، کاش ، کاش !
مه را می توانم تحمل کنم، غبار را نه!
تو که هستی ؟ که چنین ریشه ات با من یکیست! 
 می دانم! 
آنقدر که با مرگ آشنایی با زندگی نیستی! 
چرا ؟ چرا با من حرف نمیزنی ؟
 شاید از جنس مرگم! شاید! 
نمی توانم تو را طلب کنم ! 
آخر نسیم اگر باز ایستد هیچ است !
 و تو، تو همه چیز؛ همه چیز؛ همه چیز!

 

17- احساس 
دلم برای عروسکی می سوزد،
 که همیشه چشم هایش باز است،
 ولی هیچ وقت چیزی نمی بیند !
گنجشکی، در باغچه ی حیاطمان،
 میان برف جان داد !
بهار که از راه رسید،
در باغچه، زبان گنجشک روییده بود!
زمستان، بهاری ترین فصل خداست ، برای کلاغی که عریانی درخت را بیتوته می کند!
و شرم، چشمهای مردی است، که دست هایش را، در جیب های خالی فرو می برد !
از شکوفه های بادام، تا رویاهای دخترکان بالغ ، فصلی است، که سرمایش، شکوفه ها را، به یائسگی می کشاند !
 گناه اگر نباشد ، می خواهم کمی دوستتان داشته باشم!
احساس می کنم، بعضی روزها باید، کمی دلتنگ شما باشد، کمی پرت شما شود حواسم، 
راستی که پیر می کند موهای آدم را !
این روز هم گذشت!
 نشنیده بگیرید از من!
 می دانید؟ بدون گناهانی کوچک!
 هیچ نمیشود زندگانی کرد!
 البته اگر بیاید، شاید، عاشقتان هم شوم، کم کم ،
 و برایتان شعر های بزرگ هم ببافم!
 من که آدمی مختصرم!
 بی تعارف،
 بدون گناهی کم،
 عاشقتان نمی توانم بمانم!  
میدانید که؟ آنقدرها کسی نیستم من !
صلاح اگر می دانید،
 پیر که شدم،
 سپید شما باشد موهایم!
قبول است ؟ 

18- توهم 
وچه واهی بود، وقتی پنداشتم، تو گم شده ای!
و در نیافتی، که جهنم را من، با طراوت کرده ام!
و چه واهی بود، وقتی پنداشتم، با مهر می توان زندگی کرد!
تابلوی سر راه، نشان می داد، که دیگر، هرگز از تو عبور نخواهم کرد!
سکه های بی شمار، تو را از من ربودند!
و اینک فِراقتی یافتم، از، فُراغ تو! 
و تو را خواهم دید، که از درخت جدایی، آه می چینی !
و تو را خواهم دید، که در حصرت کفنی هستی، که تو را در بر گیرد !
به یاد داری آن شب کشتزار هشیاری مرا داس های دلربایی تو درو کرد!
 و خرمن آگاهی مرا از ساری هوس های تو کوبید !
تا خمیری از جهل برای تنوره ی قلبم بسازد،
 و نان فحشا را به حاظمه ی روحم دهد!
و چه زیبا انگشتان غی خداوند همه چیز را بالا آورد!
 به یاد داری؟
 

19- یادمان رفت
سر مشق های آب بابا، یادمان رفت !
رسم نوشتن با قلم ها، یادمان رفت !
گل کردن لبخند های هم کلاسی!
 با یک نگاه ساده حتی، یادمان رفت 
 ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته !
آن زنگ های بی کلک را، یادمان رفت !
راه فرار از مشق های توی خانه !
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت !
آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم !
جدّیت تصمیم کبری، یادمان رفت !
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم !
یادش بخیر، اما خدا را یادمان رفت !
در گوشمان خواندند رسم آدمّیت !
آنحرف ها را زود، اما، یادمان رفت!
فردا چه کاره میشوی؟ موضوع انشا!
ساده نوشتیم آنقدر تا، یادمان رفت!
دیروز، تکلیف آب بابا بود و خط خورد!
تکلیف فردا، نان و بابا، یادمان رفت !

20- ناله 
گریه های دم به دم ، ناله های دربدر،
 اشک های بی امان، زجّه های بی اثر! 
خنده های زورکی، غصه های بی ریا، وعده های پوچ پوچ! 
شِکوه های بی ثمر، طعنه ها، کنایه ها، زخم های ناگذیر !
دِشنه های مردم و، درد های بی خبر! 
واژه های نا امید، سطر های سوت و کور !
هی مدام زمزمه، این قضا و آن قَدَر !
روزهای غم زده، لحظه های بی هدف !
این تمام قصه بود، بی حضور یک نفر !
بی حضور یک نفر !
 


21- تصویر
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در طلوع گل سرخ !
از پس پرده ی عتر!
در تراویدن من!
از رگ آبی ابر!
 تپش قلب زمین!
در شب زایش خاک!  
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در گلوگاه قناری، هنگام نماز 
در غم قربت باد ! 
در دل جنگل کاج !  
موسم وحشت گل!
 بوی تند باروت !  
در گذر گاه نسیم !  
 تپش مضطرب بچه یتیم !  
فصل گستاخی گنجشک جوان ! 
در بر آشفتن رویای سحر گاه چنار !  
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در خرامیدن نهر !  
وقت جاری شدن از مخمل دشت !
در بلندای غرور آور پرواز عقاب !
زورق لانه ی بلدرچین !
در میان شط طوفانی یک گندم زار !
تندی نبض غزال !
در هراس گذر از معبد فقر !
از تو تصویری هست !
در بانگ پر از شور چکاوک ها ! 
خیمه ی عتر عقاقی در باغ !
دست بی شرم نسیم !
سرخی گونه ی سیب ! 
از تو تصویری هست !
کاش تصویر تو جاری میشد !  
در بلور رگ جوی !
تا زمین بارور از عتر تنت می گردید !
نسیبم از غمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نگاه مبهمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
در این خواب کویر آسا ، بر این داغ عطش افزا !
زبان زمزمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
من و چرخ و فراموشی هم آغوشی ،خطا پوشی! 
دلیل عالمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
پس از یک عمر لنگیدن و با تردید جنگیدن،
قدم در مقدمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
چنان از گرده ام عسیان !
کشیده تسمه ی نسیان !
که اسم اعظمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نه آن وحدت نه این کثرت !
من و آیینه حیرت !
عدم تا آدمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
مرا گفتی بیا، چون سوی خود می خوانمت ! 
اما در این می خوانمت، عشق است یا آتش نمی دانم !

22- باران 
ببار باران، ببار!
ببار برای شادی چتر های خوابیده در کنج کمد!
برای بارانی های تا شده ی بی قرار، ببار! 
ببار برای باز باران های کتاب دبستان!
 و برگ های سپیدار را در جوی پر آب بچرخان!
ببار ، ببار برای تشنگی آسفالت های داغ خیابان !
برای شستن تن خسته و کثیف ساختمان !
ببار ،ببار برای چشم های بازیگوش که خیره به پنجره اند
 برای لباسهای خشک روی بند که عاشق بند بازی اند!
ببار برای گفتگو های بی سر و ته،
 به به ! چه هوای خوبیست!،
 یا چه می چسبه تو این هوا !
آری ببار، برای ما، برای ما که در حسرت طعم ابر و آسمانیم !

23- تولد 
مبارک باد !
 تولد پرواز در بال کبوتر !
 تولد آواز در ذهن قناری !
تولد سیب در باغ بهشت !
مبارک باد !
تولد ماه در باغ ستاره !
تولد آب در غربت ماهی !
تولد گل در تنهایی گلدان !
مبارک باد !
تولد عشق، در نگاه تو !  
تولد تو، در قلب من !  
تولد من در عشق تو ! 
مبارک باد ! مبارک باد !
آنقدر به این سو نیامدی، تا سیلاب، رود را عریضتر کرد !
و تو، در آنسوی رود، کمرنگ شدی !
کمرنگی ات را به گردن فاصله انداختی !
هرگز ندانستی کسی که برای تو هدیه می آورد، مسافر نبود!
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
تا واژه ها چون ماهی در آب می لغزند !
تا واژه ها چون ماهی در خاک می میرند !
هرگز نخواهی دانست،
تا این گونه مضطرب تا این گونه پر نیاز ، 
در لحظه های حضورت شناورم، 
هرگز نخواهی دانست، 
تا در سکوت پر راز این سکوت، 
پر می کشد، نگاه پر از مهربانیت، 
هرگز نخواهی دانست، 
که دوستت دارم !

24- حرفهای تنهایی 
آسمان بی ستاره، انتظار است، منتظر شب !
آسمان پر ستاره، بی قرار است، بی قرار روز !
آسمانی از ستاره، انتحار است، کشنده ی خود، کشنده ی خود!
شکست، حاصل ضربِ تقسیم ِ جمع ِتفریق ِ محاسبات ماست!
 و پیروزی جذر اِنُم تلاش های ما !
و آن درخت که میوه ی همچون تنه ی خویش دارد، همیشه سبز می ماند!
 و هیچ زردی یافت نمی شود، که در درونش سیاهی نباشد،
سیاهی از تلاقی انتهای زردی ها بوجود می آید!
 پس برای یافتن هر گمشده ای باید خود نیز گم شد !
پرواز ، گریه بغز گل گلدان است !  
پرواز ، آرزوی قفس مرغان است !
پرواز ، امید یک پنجره ی زندان است !  
پرواز ، پرش چشمکی از عشق !
پرواز ، یوسفی گمگشده ی انسان است !
پرواز ، توبه ی رندان است !
پرواز، لحظه ی، میان، زدن، پلکان است 
و غریبانه ترین غربت، آنست، که غریب آنرا حس نمی کند! 
و پاکی نیرومند ترین محرک، برای آلودگی هاست!
آقا، آقا نگاهت، جای آهوهاست می دانم !
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم !
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد !
جای تو وسعت دریاست می دانم !
برگشتنت در قلب های مرده ی مردم !
همرنگ طوفانی ترین دریاست می دانم !
آقا اگر تو بر نمی گردی دلیل آن، در چشم های پر گناه ماست، می دانم !
جای سر انگشتان پر نورت در این ظلمت، مانند رد باد بر شن هاست، می دانم !
در باور کوتاه این مردم نمی گنجی، وقتی بیایی اول دعواست، می دانم !
ای کاش بر گردی، ای کاش برگردی، که بعد از این همه بی تو بودن یکباره حس بودنت زیباست، می دانم! 
کی باز می گردی! کی باز میگردی! برایم بودن با تو زیباترین آرامش دنیاست، می دانم !
تو باز می گردی! 
تو باز می گردی!
آقا تو باز می گردی! 
اگر امروز نه فردا !
از آتشی که در دلم بر پاست می دانم !

 
25- مادر  
مادر ، مادر اگر چشمان سرخ پر غمت را، از اشک گاهی سیر می کردم، ببخشید !
گاهی اگر دلواپسی ساده ات را، بی منطقی تعبیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر اگر چشمت به کوچه خیره می شد، و من همیشه دیر می کردم، ببخشید !
مادر ، اگر گاهی برایت توی قصه، روباه ها را شیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر فقط یک چیز میخواهم بگویم ، تنها شما را پیر می کردم، ببخشید !


26- تحول
چشم هایت را ببند،
باز کن ،
حالا همه چیز عوض شد ،
دنیا به اندازه ی یک پلک زدن تغییر کرده است !
حواست هست !
من همان انوشه ام، که پار سال، یک ستاره خواست از آسمان دلت!
 حالا، به هفت آسمانت هم راضی نمی شوم !
چهارده شب است، همین وقت ها، کسی پشت حسرت نگاه من، تکه ای از نان نقره ای می کند!
کاش زود تر بیایی، 
کاش زود تر بیایی، 
تا قبل از همه، 
آخرین نان نقره ای آسمان را با هم بر داریم !
کاش زود تر بیایی ، کاش! 
کفش هایت پر از رفتن ،
چشمانت پر از جاده های دور ،
و کوله پشتی ات پر از حرف نگفته !
به تو حسودیم می شود!
چقدر خوب دستانت را، به فاصله عادت دادی!
پاهایت را، به رفتن های دور،  
لبهایت را، به سکوت، 
و خاطره هایت را، به فراموشی،
به تو حسودیم می شود، 
تو که به داشتن قلبی سنگی عادت کردی، 
یادت هنوز در من باقیست، 
و صدای قلبت طنین گام های توست،
که آهسته از من دور میشود !
به اََبر ها خوش آمد می گویم، 
لبخندشان طلوع مختصر آفتاب، 
و بوسه یشان، ساعقه است!
به اَبر ها سلام می دهم،
که از غرش زمینیان نمی هراسند،
و می دانند، آسمان، فراخ تر از زمین است !
تا شبی که مردگان در سروش سحر، به خود بلرزند، من منتظر خواهم بود !
آری، منتظر خواهم بود!
و در قعر بودن ها، به انتظار آن شب، پوست می اندازم !
آنگونه که سنگ ها، در سرمای سرد سرد، 
هر شب پوست می اندازند،
تا حقیر ترین ذره ها، به خاک بپیوندند !

27- در انتظار 
تو را غایب نا میده اند، نه اینکه حاظر نباشی، چون ظاهر نیستی!
غیبت به معنی حاظر نبودن، 
تهمت ناروایی است که به تو زده اند، 
و آنان که بر این پندارند، 
فرق میان ظهور و حضور را نمی دانند!
آمدنت که در انتظار آنیم، به معنای ظهور است نه حضور، 
و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، 
ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را !
وقتی ظاهر می شوی؛ 
همه انگشت حیرت به دندان می گزند!
 و با تعجب می گویند،!
که تو را پیش از این هم دیده اند!
 و راست می گویند،
 زیرا که تو میان مایی چون امام مایی!
 جمعه ها که از راه می رسد، 
صاحبدلان دل از دست می دهند، 
و قرار از کف می نهند، 
و غافله ی دلهای بی قرار رو به قبله می کنند، 
و آمدنت را به انتظار می نشینند!
 اینک ای قبله ی هر غافله،
 در آستانه ی آدینه ی تنهاییم، 
سرود ساکت انتظار را،
برای تو زمزمه می کنم !
آمدنت را به انتظار نشسته ام !
 

28- بعثت (خدا)
 همه در بعثت ذرات هستیم !
همه پیغمبر به ذات هستیم !
بشر آینه دار بی ثباتیست !
وگرنه دانش توحید، ذاتیست !
خدا جز خاک مأوایی ندارد !
جهان غیر خدا جایی ندارد !
خدا درلابه لای لامکان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا جاری، خدا می بارد اینجا !
خدا این عشق را، می کارد اینجا !
خدا در گِل، خدا در آب و رنگ است !
خدا نقاش این، دشت قشنگ است !
خدا را می توان از خلسه فهمید !
خدا را در پرستش، می توان دید !
خدا در باطن آباد شراب است !
خدا در قعر چشمان تو خواب است !
خدا یعنی درختان حرف دارند !
شقایقها درونی ژرف دارند !
 خدا سرچشمه ی لیل و النهار است !
خدا معراج شبنم، در بهار است !
خدا ذات گل و ذات قناری ست !
خدا اثبات باران بهاری ست !
خدا در هر نظر آینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !




29- اسیر
دلا هنوز مانده ای، اسیر دست سرنوشت !
چه استخاره می کنی؟ سر جهنم و بهشت !
سبد سبد تلاش را، به روی شانه می برند !
چرا هنوز مانده ای در ابتدای فصل کشت ؟
چه روز های تیره ای، که در برابرت نشست !
از آن شبی که بخت بد، به نام تو قفس نوشت !
اسیر نان و گندمی، میان این همه گمی !
مگر که معجزه کند، رسی به چشمه ی بهشت !
همیشه گفته ام زمین، سرای ماندن تو نیست !
پرنده باش و پر بزن، از این محله های زشت !


30- فالگیر !
خش خش، صدای باد، و یک شهر برگ زرد ! 
حجمی ز دود و نور و رقص و غبار و گرد !
ده فال حافظ و پرنده و یک قفس !
یک صورت چروک، و یک قلب پر ز درد !
در غار غار زشت کلاغان، نمی شنید ، 
گویی کسی، صدای قدم های پای پیرمرد! 
از آن زمان که قامت او چون کمان خمید،
بی چاره مانده بود پریشان و دوره گرد! 
در آخرین قمار پریشان زندگی ،
گویا گرفته بود حریفش دو تاس نرد !
لرزید از برودت سرمای بی کسی !
سرما کتاب درد دلش را تمام کرد !
بر برگ برگ دفتر پاییز زندگی !
آنجا کنار قامت بی جان پیر مرد !
دستی نوشته بود برایش بیادگار !
ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد !
ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد !


31- بی خاصیت 
احساس جویدن ندارد، دندان مصنوعی !
قلب پلاستیکی، نه سرای مهر است، نه کین!
راه، حس می کند، پای مصنوعی را،
 اما راه، احساس نمی شود!
صمعک را می شنوم ؛
عینک را می بینم ؛
عصا را تکیه می کنم ؛ با چوب های زیر بقل!
 به جمع چارپایان خوش آمدی می شنوم ؛
کشیدن بار، و سواری دادن را !
قبول، تو خدا باش و من !
فقط یادت باشد ؛
سکانس سیب را، از این تراژدی حذف کن ! 
شعرت را رک و پوست ...  
نه پوستش را نکن !
خاصیت سیب سرخ توی پوست آنست، 
با اولین قطار باید برگردم ...
زاده ی بهار ،شعری بخوان ...
کلاغ ها منتظر من اند !
مسافرین محترم پاییز، لطفاً ....
چه بی رحمانه تخته کرده ای، مِی خانه ی چشمت را !
عینک آفتابی دیگر چه صیغه ایست ؟
حالیمان نشد که حمالیم !
هی گفتند، اما نفهمیدیم که سیاهی آخرین رنگ نیست !
و پستی از دوستی شروع می شود! 
تازه گاهی چشم هایی که رعال نیستند ؛
روی صندلی ایده آل می نشینند!
 و بعضی وقت ها شعر از پله ها بالا می رود ؛
و از ارابه ها ی چرخ و فلک، پایین می آید؛
 تا نگاه ها بدانند که حرف و برف یکی است ! 
لطفا بدون معادله سازی صدا یم کنید !
تا بدانم چقدر شعر هستم !
 اما نه، ببخشید؛ 
روی آخرین بند شعر به چرایم پاسخ نگفتید ؟
و باز هم حالیم نشد ؛
و حالیم نشد که دنیای ما، دنیای چَراست نه چِرا؟ 
 

32-  هبوط
روبروی سکوت نشسته ام،
 زمان ایستاده است،
شاخه ی رویاهای معصوم،
از سیاره های دندان زده لبریز است ،
و آب داخل لیوان، دارد، 
شکل پرنده ی قشنگی، 
به خود می گیرد ،
سکوت بهشت است، 
حس می کنم حبوط نکرده ام،
 ناگهان صدا،  
صدای قه قه ی شیطان یک ساعت ،
صدای پایکوبی عقربه های مست کرده،
 صدای افتادن زمین از شاخه،
 دستانم را سرد می کند،
در دور دست، دارد، 
زنی زمین را گاز می زند
برگ ها میرقصند،
 با آهنگ باد، باران ،
نوایی دل انگیز، و سکوت،
که تشویق همگان است!
کاش می ماندی و نمی رقتی ،
 کاش می ماندی،
 کاش می ماندی، تا دعاهایم را کامل می کردم
دیروز قلبم شکست،
 ولی صدایش، 
مثل صدای شکستن عتیقه های مادر بزرگ،
 یا ظرف های بلوری زمان قاجار،
 بلند نبود!
کوتاه و ریز بود ، 
درست مثل شکستن پوسته ی تخم مرغ،
نسل های گم شده ام،
 در خیابان جریان دارند،
چهل پنجاه ساله هایی که، 
هیپی بودیمو، بی خود ،  
نماز هم می خوانیم ،
هر سال یکبار، حسین برایمان کافی بود، 
که تا مدتی آدم شویم، و باز فرار !
در جنگ، هر روزمان حسین شد، 
 8 سال، 2900 روز، انسان را، تجربه کردیم،
 اینک، درختان خیس، خمیازه میکشند،
 نیمکت 3 متری، تکیه به عصا، روزنامه می خواند ،
زمین بر باربند دوچرخه ی اطلس لق می زند،
 باور کن،
ما هنوز فصل نامه ها را نخوانده، نقد میشویم!
بودای خاموشی، 
طلسم سوخته ی قبیله ی بی آب،
 هنوز جمجمعه ام بر باغهای بابل ، 
کلاغ های معلق را به تفکر وا می دارد، 
و دجله سوار بر خر دجال،
 منشور همورابی را صوت می زند، 
کسی نمی داند ، 
کسی نمی داند، 
ما در همه ی جغرافیا ها و قرن ها،
با یک زبان گریسته ایم،  
آری، تجسم دنیای سرمدی است ، 
وقتی که نسل من، 
یا همین باغ پیر، 
با افتخار و خوش،
تاج طلای برگهای زرد را، بر سر نهاده است
گمان نمی کنم سن باغ زیاد باشد،
ما، همه دچار پیری زود رس شده ایم !
پاییز نازنین، 
مرحمی است، 
بر درد های ما، 
تا که بدانیم، 
در کهولت خود، 
تنها نیستیم !


33- اشتباه 
هر شب به اشتباه بشر فکر می کنم !  
درباره ی گناه بشر، فکر می کنم !
درباره ی حقیقت آن ارتکاب تلخ ،  
از آنسوی نگاه بشر، فکر می کنم !
باری،
در این هزاره ی شیطانیو هبوط،  
دائم به پرتگاه بشر، فکر می کنم!
همواره در همایش دلگیر سرنوشت،  
بر پرده ی سیاه بشر، فکر می کنم !
با اینکه از وجود خودم، دست شسته ام ،  
اما به راه و چاه بشر، فکر می کنم !
باور کنید موی تنم راست می شود ،
وقتی به اشتباه بشر ،
وقتی به اشتباه بشر، فکر می کنم !


 

34- کسی مثل خودم 
کسی بی خبر آمد !
مرا دست خودم داد !
کسی مثل خودم غم !
کسی مثل خودم شاد !
کسی مثل پرستو !
در اندیشه ی پرواز !
کسی بسته و آزاد !
اسیر قفسی باز !
اسیر قفسی باز !
کسی خنده، کسی غم !
کسی شادی و ماتم !
کسی ساده، کسی صاف !
کسی درهم و برهم !
کسی پر ز ترانه !
کسی مثل خودم لال !
کسی سرخ و رسیده !
کسی سبز و کسی کال !
کسی مثل تو ای دوست !
مرا یک شبه رویاند !
کسی مرثیه آورد !
برای دل من خواند !
من از خواب پریدم !
شدم یک غزل زرد !
و یک شاعر غمگین !
مرا زمزمه می کرد !
و یک شاعر غمگین !
مرا زمزمه می کرد !
یه روز دلم خسته شد و بارشو بست و رفت سفر
بود و نبودشو گذاشت، شبونه رفت تو بی خبر
چاره نداشت، باید می رفت، دور میشد از بلای عشق
زندگیشو نجات میداد، از تب ماجرای عشق
هیچی از سفر نمی دونست، از رنج راه، خبر نداشت
یه حالت غریبی داشت، پا که توی جاده میزاشت 
بارون تندی اومد و ستاره هاشو شست و برد
باد اومد و زوزه کشون آرزوشو به خاک سپرد
موج اومد و امیدشو، کوبید به سخره های سخت
عطش سپرد یقینشو، به وهم سوخته ی درخت
خاطره هاشو مه گرفت، ساعقه زد خیالشو
سنگ قضا به خون کشید، باور سبز بالشو 
هر جا که رفت جفا کشید، هر چی خطر به جون خرید
تنهایی و دربه دری، امون تفلک و برید 
با این همه دوست داشت بره، اما چرا نمی دونست 
شتاب می کرد زود برسه، اما کجا نمی دونست 
تا اینکه بعد چند سالی، یه روز که سر زد سپیده
انگار دلش گواهی داد، که این سفر سر رسیده 
شب مونده بود پشت سرش، آفتاب شادی روبروش
انگار دیگه رسیده بود، به سر زمین آرزوش
بعد یه عمر آوارگی احساس می کرد آروم شده 
دوره ی غم سر رسیده، در به دریش تموم شده 
خوب که نگاه کرد یکه خورد، فکر کرد داره خواب می بینه 
چند بار که چشماشو مالید، دید که آره، قسمت اینه 
دید که بعد از اون همه عمر، با یه تن زخم و کبود
برگشته جای اولش، برگشته اونجایی که بود
من ایمان دارم که اگر چشم ستاره ها به تو بیفتد
تا ابد ساکن زمین خواهند شد ایمان دارم 
اگر می شد صدا را دید چه گلهای قشنگی می شد از باغ صدایت چید
اگر می شد صدا را دید 
اگر می شد صدا را دید 

35- خسته 
مردی کنار پنجره تنها نشسته است ! 
مردی که بخش اعظم قلبش، شکسته است !
مردی که روح زخمی او درد می کند !
مردی که تار و پود او از هم گسسته است !
چیزی درون سینه ی او می خورد ترک ،
سنگی میان تنگ بلورش، نشسته است! 
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد ،
حتی نفس نمی کشد، از بس که خسته است !
با احتیاط می کند از زندگی عبور !
مردی که مرگ بر سر او، شرط بسته است !
اکسیری از چشمان تو ترتیب دادیم ،
تا عشق را با فاصله، ترکیب دادیم ،
وقتی صدای پای تو نزدیک می شد ، 
وقتی صدای پای تو نزدیک می شد ،
ما کوچه های شعرمان را، شیب دادیم! 
حالا تصور کن که در رسمی شبانه ،
قلبی جدا، اندازه ی یک سیب دادیم !
بعدا که قفل خانه ی ما را شکستی ، 
فَحشی برای واژه ی تخریب دادیم !
چون ما برای مردن تو جا نداریم،
چیزی به نام فاصله، ترتیب دادیم !
چیزی به نام فاصله، ترتیب دادیم !
 شومینه ی قدیمی و چند تکه چوب،
عکس هزار و سیصد و اند دم غروب ،
تصویر پشت قاب یک مرد شیشه ای،
با یک عروس شیشه ای از خطه ی جنوب!
دو استکان چای، دو دست گره زده ،
یک خنده ی ظریف، یک یادگار خوب ،
آقای شصت ساله و یک خاطره همین ،  
عکس هزار و سیصد و اند دم غروب،
حالا تمام خاطره یک قاب شیشه ای، 
این میخ، این چکش، این قاب را بکوب!

از خشک سال آواز، لبهایمان ترک زد !
دیشب به جای چوپان، یک گرگ نیلبک زد !
شاید شنیده باشید، از بس که خشک سال است،  
احساس کوزه هامان، از تشنگی ترک زد !
ابری که باز می گشت، از کوچه های یک بغز!  
بر زخم کاری دشت، یک عالمه نمک زد !
بر سقف خاطر ما، دیگر کبوتری نیست !  
این حرف را که گفتیم، دیروز قاصدک زد !
وقتی که شعر پیچید، در سفره ای دلم را !  
من اعتماد کردم، اما دلم کپک زد !
تقصیر هیچ کس نیست، تقصیر این دل ماست !
بیهوده سادگی مان، تهمت به شاپرک زد !

36- پرواز 
کاش میشد لحظه ای پرواز کرد !
کاش میشد لحظه ای پرواز کرد !
حرف های تازه را آغاز کرد 
کاش می شد خالی از تشویش بود !
برگ سبزی تحوه ی درویش بود !
کاش تا دل می گرفت و می شکست ! 
عشق می آمد کنارش می نشست !

کاش با هر دل دلی پیوند داشت !
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت !
کاشکی لبخند ها پایان نداشت !
سفره ها تشویش آب و نان نداشت !
کاش می شد ناز را دزدید و برد !
بوسه را با غنچه هایش چید و برد !
کاش دیواری میان ما نبود !
بلکه می شد آنطرف تر را سرود !
کاش من هم یک قناری می شدم ! 
کاش من هم یک قناری می شدم ! 
در تب آواز جاری میشدم !
بال در بال کبوتر می زدم !
آنطرف تر ها کمی سر می زدم !
با پرستوها غزل خوان می شدم !
پشت هر آواز پنهان می شدم !
کاش هم رنگ تبسم میشدم !
در میان خنده ها گم می شدم ! 
در میان خنده ها گم می شدم ! 

آی مردم من غریبستانیم !
امتداد لحظه ای بارانیم !
شهر من آنسو تر از پرواز هاست !
در حریم آبی افسانه هاست !
شهر من بوی تغزل می دهد !
هر که می آید به او گل می دهد ! 
دشت های سبز، وسعت های ناب !
نسترن، نسرین، شقایق، آفتاب !
باز این اطراف حالم را گرفت !
لحظه پرواز بالم را گرفت !
می روم آنسو تو را پیدا کنم !
در دل آینه جایی وا کنم !
در دل آینه جایی وا کنم !

می کنم وا چون شقایق اخم را 
می کنم وا چون شقایق اخم را 
می تکانم زیر باران زخم را 
زیر باران سایه ام همراه نیست 
چند بیتی بیش تا من راه نیست 
لحظه های نیمه شب هم با من اند 
لحظه های نیمه شب هم با من اند 
خلسه های سبز تب هم با من اند 
من که بودم، باغ من باغی نبود 
نغمه ای جز شیون زاغی نبود 
من که بودم، آسمان رازی نداشت 
روح من هم، حال پروازی نداشت 
آسمان سربی، ولی باران نداشت 
طرح یک لبخند بر لب، جان نداشت 
من نبودم نیمه شب آغاز شد 
یک شقایق رو به باران باز شد 
بی خودی بود و شقایق بود و باغ 
سایه ام آتش گرفت از روح داغ 
سایه ام دودی شد و با باد رفت 
آنچه بوی خستگی میداد رفت 

سر زدن از خاک چیزی ساده نیست 
سر زدن از خاک چیزی ساده نیست 
زندگی در جِیب باغ آماده نیست 
زندگی در جِیب باغ آماده نیست 
باغ من هر نیمه شب دق می کند 
باغ من هر نیمه شب دق می کند 
تا شقایق را، شقایق می کند 
پاس باید داشت سبز باغ را 
آفتاب خانه زاد داغ را 
داغ را باید چراغ عرش کرد 
خستگی را زیر باران فرش کرد 
باید اینک رَست روی دست خویش
امتدادی یافت از بن بست خویش 
امتدادی یافت از بن بست خویش 
باید اینک چون دقایق راه رفت
زیر لبخند شقایق راه رفت 
بی خودی هم، کوچه باغی تا خود است 
باغ من، لبریز لطف احمد است 
باغ من، تعبیر خواب فاطمه است 
تا من از من، یک شقایق فاصله است 

زیر باران می روم، خود می شوم 
تا من او هستم، بی خود میشوم 
زیر باران می روم، گویم علی  
تا من او هستم، می گویم علی...علی...علی...

37- راه 
مقصد گم است و راه به پایان نمی رسد
فریاد می زنیم و، صدامان نمی رسد
بر روی دست ماست، که گندم نشانده اند 
حتی به رسم هدیه، به ما نان نمی رسد
دستم به دامنت، که در این فصل بی بهار
بی برگی ام، به خاطر باران نمی رسد 
زخمی به روی شانه ی ما، سبز می شود
زخمی که تا همیشه، به درمان نمی رسد 
ای دوست رفته ایو در این شهر بی کسی
 من ماندم و سری که به سامان نمی رسد 
یک گام پیش روست، ولی پای شوق نیست
 با پای خسته، راه به پایان نمی رسد
با پای خسته، راه به پایان نمی رسد
 
  

38- زنگ
این تراک بی کلام است.

39- شرابی مگر 
مرا مست کردی، شرابی مگر 
گرفتی مرا، شعر نابی مگر
گرفتم سراغ تو را از نسیم 
گل نو رس من، گلابی مگر 
به سوی تو می آیم اما دریغ  
مرا می فریبی، سرابی مگر 
رهاندی مرا از غم تشنگی  
چه سبزم به یاد تو، آبی مگر 
ز برق نگاهت چنان برف کوه  
دلم آب شد، آفتابی مگر 
به جان من خسته آرامشی  
دل آسوده ام با تو، خوابی مگر 
غم بی تو بودن، مرا پیر کرد  
مشو دور از من، شبابی مگر 
تو ای روشنی بخش شبهای من  
گل یاس من ماه تابی مگر 
 گل یاس من ماه تابی مگر

40- شبیه یک ستاره 
حرفی بزن تا قصه هایم جان بگیرد،
بغز گلویم بشکند، باران بگیرد،
بگذار از لبهای خوشبختی لبانم، 
حتی شده، یک بوسه ی پنهان بگیرد،
مگذار سختی های این راه نفسگیر ،
پروانه ی امید را آسان بگیرید،
یک روز می آید که سقف زندگی را 
با هم بسازیم و دلم سامان بگیرد
لبخند تو زیباترین تعبیر خورشید
چیزی بگو، تا عمر شب، پایان بگیرد
مرا شبیه خودم، شبیه یک ستاره بکش 
شبیه من که نشد، خط بزن، دوباره بکش
مرا شبیه خودم، در میان آتش و دود 
شبیه چشم و دلم، غرق صد شراره بکش 
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوزان قلب مرا، پاره پاره بکش
و زخم های دلم را ببین، و بعد از آن 
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش 
بخند، خنده ی تو شعله می زند بر من 
بخند و شعله های من را، به یک اشاره بکش
برای بودن من عشق را اشاره بگیر
و خط رد، به تن هر چه استخاره بکش
ببین ستاره شدم با تو، ای بهانه ی من 
مرا شبیه خودم، شبیه یک ستاره بکش
سر می کشم در آیینه، حیرانم از خودم
در من چه رفته است، که پنهانم از خودم 
خود را مرور می کنم و فکر می کنم 
من جز حدیث رنج، چه می دانم از خودم 
عمری است هر چه می کشم، از خویش می کشم 
باید دوباره روی بگردانم از خودم 
آن راهبرم، که گرچه همه رهروام شدند
برگشته در هوای تو، ایمانم از خودم 
باید دگر به خویش بگویم که عاشقم 
تا کی همیشه چهره بپوشانم از خودم 
از تن به تیغ عشق، سرم را جدا نما 
تا چهره ای دوباره، برویانم از خودم 
هر روز می روم سر آن کوچه ی قدیم 
آنقدر پر شتاب، که می مانم از خودم 
شاید دگر نبینمت، اما برای توست 
این آخرین ترانه که می خوانم از خودم 
امشب چگونه از تو بگویم، چگونه 
چیزی ندارم از تو، پشیمانم از خودم 

41- محکوم 
همه محکوم در قبر تن خود
همه مسلوب در پیراهن خود
حقوق سایه ها از یاد رفتند 
تمام برگ ها، بر باد رفتند
چرا خورشید این آیینه کم سوست
چرا امسال بی وهم پرستوست 
چرا لبخند ما، شادی ندارد 
چرا آیینه آزادی ندارد
چرا هجرت به ویرانی زیاد است 
چرا در گرده ی گل اعتیاد است
چرا ما از حقایق میگریزیم 
چرا ما با شقایق می ستیزیم 
چرا ما نور را انکار کردیم 
چرا ما سایه را تکرار کردیم 
چرا آیینه در زنگ است اینجا 
چرا خورشید کم رنگ است اینجا 
چرا عرفان کنار خواب ما نیست 
چرا ترتیل در مهتاب ما نیست
چرا در بین ما عُزلت زیادی است
چرا آیینه ی ما، انفرادی است 
همه در حسرت پرواز هستیم 
همه یک مشت کفتر باز هستیم 
چرا ما دیدگانی تر نداریم 
چرا ما چشم همدیگر نداریم 
کسی درس شقایق را روان نیست 
کسی شبنم شناس ارغوان نیست 
کسی با ساقه ها صحبت ندارد 
کسی یک لحظه گُل فرصت ندارد
نه در مهمانی رنگیم شاداب
نه کادو می خریم از کوچه ی خواب 
اگر آیینه ای داریم زنگ است
و گر حُسنی بیاندوزیم رنگ است
چرا گل ها به گلدان ها اسیرند
چرا باید قناری ها بمیرند 
چرا باید به رنگ گل، نجوشیم 
چرا یک استکان آتش، ننوشیم 
چرا آیینه باید خسته باشد 
سر شب، مهربانی بسته باشد 
چرا اینقدر قدر خنده ها کم 
چرا صد برگ گل، یک قطره شبنم 
نه داروخانه ی دردی است در ما 
نه در گود طرب مردی است در ما 
همه در جلد تنهایی کتابیم 
همه مثل سوال؟ بی جوابیم 
نه برگ سبز عشق، در دفتر ما
نه شور سرخ عرفان، در سَر ِما


42- بهار 
بهار آمد، اما پیش از آن ،
ما در سکوت سرد زمستان، 
گم شده بودیم !
طراوت آمد ،
 و ما، در پژمرده گی باغ خزان ،
پر پر شده بودیم !
شادی آمد ،
و ما، در غمگینی اجبار زمان،
ساکت شده بودیم !
سبزی آمد ،
اما سالها پیش تر ما در برهوت دلهامان ،
غرق شده بودیم !
زندگی آمد ،
اما پیش از آن، ما در گورستان تاریک قلب ها،
دفن شده بودیم !
بهار... ، بهار...، سبز پوش شاخه ی شیدایی ،
و تابستان، حنا بندان میوه ها،
 زمستان، دفتری ؛بارانی ،
و با خط هایی بدون لکه ،
دل را به پاییز می دهم ،
برگ ریز برگهای بهارانی که می رود ،
برگ ریز روز های سفید ، خاکستری ، سیاه !
آفتاب همیشگی، با تلنگری می آید، غرورم را می شکند !
از هر چه همسایه ی بی سایه، بدم می آید !
غرورم را می شکنم،
آری، از هر چه همسایه ی بی سایه، بدم می آید !
پدرم همیشه می گفت:
سایه نشین، از خودش، سایه ای ندارد! 
به چشمانم خیره نشو ،
به چشمانم خیره نشو ،
حتی لحظه ای هم، نگاهت را معطوفم نکن !
بگذار به کفش هایت خیره شوم 
آری به کفش هایت؛
شاید روزی رد پایی از تو دیدم، در بیابان غربت 
آتش نمیشوم،
تا در گذری از من، همچون باد !
خاکستر می شوم، 
آری،
خاکستر می شوم تا مرا ببری با خود، 
تا بهار، تا بهار...

 

 

  • محمد رحیمی
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.